ویکتور و ایگور (1) - بی چهره
وادیم اون منطقه رو مثل کف دستش میشناخت چون کل عمرش اونجا زندگی کرده بود. همینطور که آندری و وادیم تو مسیر آشنای همیشگی در مسیر منتهی به رودخونه سامارا رکاب میزدن یه تاکسی سبزرنگ از کنارشون رد شد. یه کم جلوتر ایستاد و سرنشینهاش پیاده شدن. تو جاده تاریک فقط یه سایه ازشون دیده میشد پادکست آخرین شاهد رو در سایت آخرین شاهد گوش کنید اگر از این پرونده خوشتون اومد اون رو به دیگران هم معرفی کنید و حتما نظرتون رو هم بنویسید ر این پادکست رو دوست دارید میتونید از اون حمایت کنید